عد ازتو دیگه نخندیدم.،،، دلم تنگ است،،، برای حسه عاشقانه ای که هیچوقت مزه اش رانچشیدم. خسته ام. بانام عاشقی زندگی میکنم تاکسی دلیل کارهایم رانپرسد. کنارمعشوقه ای خیالی نشسته ام،اما آرامشی نیست،عشقی نیست. لحظه هایم خراب است،چشمهایم بارانی،دستهایم خالی. شکسته ام،ازمعبد عاشقانه ام دور شدم،بازهم به یاد می آورم قصه عاشقانه قلبی که هزاربارشکست. دلم تنگ است اما خاطرات غم انگیز دلتنگی ام را غمبارتر میکند. احساس درد مغز وقلبم رافراگرفته.
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد…
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند.
چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟
آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند!
این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد..
بازم ببار اي آسمون ٬ شايد منم گريه كنم بغض سكوتو بشكنم ٬ اشكم به تو هديه كنم نگاه نكن كه ساكتم ٬ دلم اسير سايه هاست نگاه خستمو ببين ٬ كه لبريز از گلايه هاست كوير خشك گونه ام ٬ اشكي به روي خود نديد لبانم ز خنده دور شدن ٬ هيشكي كلامي نشنيد يه عمره غم توی دلم ٬ نشستو بيرون نميره لباي بي خنده ی من ٬ تو حسرتو غم ميميره رفت و منو تنها گذاشت روزو شبا ٬ منو به بازي ميگيرن ستاره هاي نقره اي ٬ تو دست ابرا اسيرن اي آسمون تو هم ببار ٬ شايد يه كم سبك بشي نگاه به بغض من نكن ٬ نگو به زودي پير ميشي ديگه گذشت از منو دل ٬ شكوفه ها منتظرن دشتاي سبز دل تو ٬ يه عمريه كه باريدن.
دفتری بود که گاهی من و تو می نوشتیم در آن از غم و شادی و رویاهامان از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو:
که اگر با تو قرارم باشد تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد که اگر دل به دلم بسپاری و اگر همسفر من گردی من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
تو نوشتی از من:
من که تنها بودم با تو شاعر گشتمبا تو گریه کردم با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار من نوشتم هر بار با تو خوشبخترین انسانم…